اگر آن ترک تبریزی به دست آرد دل ما را + فیلم
توی عملیاتی همراه یک گردان دیگر بودم. بعد از بازگشت، رفقای این نوجوان را دیدم و سراغ ایشان را گرفتم. گفتند او شهید شده است. من کنجکاوانه از دوستان صمیمی اش سرّ صفای او را پرسیدم. به من گفتند: ما هم نمی دانیم که بود و چه می کرد. اما خاطره ای از ایشان را به شما می گوییم:
چند سال پیش روزی به ما گفت دیدار علما خیلی با ارزش است، بیایید به دیدن آیت الله مدنی برویم که ایشان ما را نصیحت کند. وقت ملاقات گرفتیم و روز موعود خدمت این شهید محراب رسیدیم. در بدو ورود تا نگاه آیت الله مدنی به این دوستمان افتاد بسیار استقبال گرمی کرد و حواسش کاملا به وی بود. ما رفتیم نشستیم و آیت الله مدنی اصلاً حرفی نمی زد. سرش را به زیر انداخت بود. فضای اتاق را سکوت برداشته بود. بعد دیدیم شانه های آیت الله مدنی شروع به لرزیدن کرد. سرشان را بالا آوردند صورت شان اشک آلود بود. پس نصیحت کردن حاج آقا چه شد؟ ما هم از همه جا بی خبر و متحیر و مبهوت یک نگاه به این دوستمان و یک نگاه به حاج آقا مدنی داشتیم! چرا یک آیت الله با این همه سواد و معنویت و عرفان، در جلوی یک بچه ای که هنوز به سنّ بلوغ نرسیده است، گریه می کند؟ چه خبر است؟ ناگهان آیت الله مدنی در میان گریه خود خطاب به آن نوجوان، این غزل حافظ را خواندند:
ای پیک راستان! خبـر یــار مــا بـگو احــوال گل به بلبل دسـتان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور بـــا یـــار آشــــنا ســخـن آشــنا بگو

کدام یار؟ که آیت الله مدنی خبرش را از یک نوجوان می گیرد؟ خیلی برای مان عجیب بود. در این هنگام آن نوجوان که تا کنون ساکت بود، لب به سخن باز کرد. گفتیم حتماً می خواهد خبری از یار به آیت الله مدنی بدهد. اما او این غزل حافظ را زمزمه کرد:
درد عشقی کشـیده ام کـه مپرس زهر هجری چشـیده ام که مپرس
گشـــته ام در جـــهـان و آخـــر کــار دلبــری بـرگــزیــده ام کـه مـپــرس
