استخوانها بوی خوشی می دهد  

می گفت:" استخوانها بوی خوشی می دهد."
از بچه های نیروی انتظامی بود، جلوی ماشین ما را گرفت و از ما خواست داخل سنگری را که چند تکه استخوان در آن بود، بررسی کنیم.
از ماشین پیاده شدیم. از میدان مین عبور کردیم تا به سنگرهای حفره ای رسیدیم. مشغول کندن زمین شدیم.
نخستین چیز، ماسک روی صورت شهید بود که با جمجمه شهید از خاک بیرون آمد.
وقتی مطمئن شدیم، پیکر شهید است، با اشتیاق بیشتری خاکها را کنار زدیم.
به لباسهای شهید رسیدیم، داخل جیب شهید، شانه، جانماز، خودکار و شیشه عطری بود که هنوز نصفه مانده بود.
کنار این شهید هم پیکر دیگری بود که دندانهای مصنوعی دشت.
مشغول کندن زمین بودیم که دوستم با حالت عجیبی به من گفت:" تکان نخور!"
دقیقا یک مین زیر زانوی پای راستم بود؛ سالم و تمیز، مثل اینکه کسی آن را تازه کار گذاشته باشد؛ اما شهدا نمی خواستند این مین منفجر شود!

آقای خامنه ای

اگر در جایی شهید شدیم، ما را همانجا بگذارید

وقتی رسیدیم هوا صاف بود.

می گفت:" مشغول گشتن بودم که یک پوتین که پایی داخل آن بود در اینجا دیدم."
سریع با بیل به گودال وارد شدم. خاکها حالت رمل داشت و کندن زمین راحت بود.
نخستین قسمت، پای شهید بود که داخل پوتین بود.
پایین تنه شهید هم با وسایل داخل جیب شلوارش از خاک خارج شد.
ناگهان آسمان صاف، با رعد و برق شدید، بارانی شد.
ناچار از گودال خارج شدم و به محل اسکان عشایر عرب زبان، که ما را به اینجا آورده بود، رفتم.
کمی صبر کردیم، باران بند آمد. دوباره برگشتیم.
یکی دیگر از رفقا به گودال وارد شد.
دوباره رعد و برق و بارش باران شروع شد و ما دوباره کار را رها کردیم.
باز صبر کردیم باران تمام شود.
بیشتر بارانهای اینجا در این فصل زودگذراست؛ اما مثل اینکه این باران نمی خواست تمام شود.
گفتم:" آب از آسمان می آید، سنگ که نیست، هر طور شده می روم شهید را بیرون می آورم."
اما هر کاری کردیم، نمی شد؛ خاکها به داخل گودال برمی گشت!
بالاخره آن مرد عشایری چیزی گفت که دقیقا به دل ما هم افتاده بود:" او نمی خواهد برگردد و شاید قراری یا..."
گفتیم یک روز دیگر برمی گردیم.
رها کردیم و از گودال نزدیک به دو تا سه کیلومتر فاصله گرفتیم.
برگشتیم عقب را نگاه کردیم.
باران بند آمده بود و یک رنگین کمان دقیقا از سمت گودال به آسمان قامت راست کرده بود.
قسمتی از پیکر شهید را با خود آوردیم و دیگر هرگز موفق به پیدا کردن محل شهادت آن شهید نشدیم.
آن روز، به یاد بچه هایی افتاده بودم که در شب حمله می گفتند: اگر در جایی شهید شدیم، ما را همانجا بگذارید.

پس با کدام روی، به دیدار تو بشتابم؟  

پروردگارا!
تو بهترین چشم را به من دادی، اما بد استفاده کردم و با خطا نگریستم.

بهترین گوش را به من دادی، اما به گفت و گوی باطل و بد گوش دادم.
بهترین زبان را به من دادی، اما من برای حرف های بیهوده آن را به کار بردم، که برخلاف راه تو بود.
بهترین دست را به من دادی، اما برخلاف راه تو حرکت کرد.
بهترین پا را به من دادی، اما برخلاف راه تو حرکت کرد.
بهترین عقل را به من دادی، اما لحظه ای تفکر نکردم که از کجا آمده ام و به کجا می روم و چه کسی مرا آورده و مرا برده!
شهید حسینعلی فصیحی/ سایت نوید شاهد 

پس با کدام روی، به دیدار تو بشتابم؟ و با کدام کوله بار به بارگاه تو بیایم؟
آقای من! با گوشهایم؟ با چشمهایم؟با زبانم؟ با دستاهایم؟با پاهایم؟مگر نه اینکه همه ی اینها، نعمتهای توست در نزد من؟ و مگر نه اینکه من، با همه ی اینها مرتکب گناه شده ام؟
دعای عرفه

پلاک شهادت

خطبه‌هاى امام خامنه ای بعد از نماز عيد سعيد فطر

متن :   http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=17123      

صوت :       http://farsi.khamenei.ir/audio-content?id=17120   

عكس: اقامه نماز عيد فطر به امامت ولي امر مسلمين  

الله الله الله


آیت الله العظمی قاضی(ره) :
 
الله الله الله که دل کسی را نرنجانید!!!

ديروز از هر چه بود گذشتيم،امروز از هر چه بوديم ...!!
آنجا پشت خاكريز بوديم و اينجا در پناه ميز ...!! ديروز دنبال گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود ...!!
آنجا(جبهه)بوي ايمان ميداد و اين جا ايمانمان بو !! مي دهد...!!
الهي : نصيرمان باش، تا بصير گرديم .
بصيرمان كن تا از مسير برنگرديم و آزادمان كن تا اسير نگرديم
سردار شهيد شوشتري


مظلوم است آقا

 حجت الاسلام دانشمند :

اگر من از مظلومیت رهبر بگویم شاید دلتان خون بشود ، خیلی مظلومند ایشان .

این موضوع را من با یک واسطه می گویم .

با یکی از محافظ های آقا در حرم امام رضا (ع) روبروی ضریح،دو به دو با هم بودیم

گفتم از آقا چه خبر ؟

میگفت ما روزهای دوشنبه، ( این را میگفت و گریه میکرد ) می رویم

به خانواده شهدا سرکشی میکنیم .  آقا می فرمودند به خانواده

شهدا نگویید که ما می آییم که به زحمت نیافتند .

یک ربع قبل آقا در ماشین هستند ما درب میزنیم و میگوییم آقا می خواهند

 تشریف بیاورند منزل و یک سلام و علیکی با مادر و پدر شهید نمایند .

یکبار رفتیم درب خانه دو شهید، من خودم رفتم

دیدم درب باز است و آب و جارو کرده اند. 

 درب زدم ، 

 مادر شهید آمدند دم درب و گفتند:  آقا کــــــــــو ؟

 گفتم: کدام آقا ؟

گفت : مقام معظم رهبری کجاست ؟

گفتم : شما از کجا می دانید ؟

شروع کرد به گریه کردن،

 گفت دیشب خواب بچه هام را دیدم، بچه ها آمدند گفتند

خوش بحالت، فردا سید علی می خواهد بیاید خانه تان .

 اینجا که رسید، مقام معظم رهبری هم رسیدند به درب خانه .

بعد مادر شهید گفت من خواب دیدم که امام هم تشریف آوردند و گفتند

فردا سید علی آقا می خواهند بیایند، ما هم تبریک می گوییم .

و یک مطلبی هم امام فرمودند و پیغام دادند که من به شما بگویم .

 مقام معظم رهبری فرمودند چه پیغامی !؟

 مادر شهید گفتند : امام فرمودند سلام ما را به سید علی آقا برسانید و به ایشان

 بگویید اینقدر از خدا طلب مرگ نکن ! فرج نزدیک است انشاءالله .

      آقا خیلی گریه کرد  . . .