استخوانها بوی خوشی می دهد
می گفت:" استخوانها بوی خوشی می دهد."
از بچه های نیروی انتظامی بود، جلوی ماشین ما را گرفت و از ما خواست داخل سنگری را که چند تکه استخوان در آن بود، بررسی کنیم.
از ماشین پیاده شدیم. از میدان مین عبور کردیم تا به سنگرهای حفره ای رسیدیم. مشغول کندن زمین شدیم.
نخستین چیز، ماسک روی صورت شهید بود که با جمجمه شهید از خاک بیرون آمد.
وقتی مطمئن شدیم، پیکر شهید است، با اشتیاق بیشتری خاکها را کنار زدیم.
به لباسهای شهید رسیدیم، داخل جیب شهید، شانه، جانماز، خودکار و شیشه عطری بود که هنوز نصفه مانده بود.
کنار این شهید هم پیکر دیگری بود که دندانهای مصنوعی دشت.
مشغول کندن زمین بودیم که دوستم با حالت عجیبی به من گفت:" تکان نخور!"
دقیقا یک مین زیر زانوی پای راستم بود؛ سالم و تمیز، مثل اینکه کسی آن را تازه کار گذاشته باشد؛ اما شهدا نمی خواستند این مین منفجر شود!


