قیامت بسیار هولناک است، ما باید آماده شویم  

شب ها از گریه محمد بیدار می شدم.

وقتی از او علت این همه نماز و گریه را می پرسیدم جواب می داد که:" مادر! قیامت بسیار هولناک است، ما باید آماده شویم".
محمد در جزیره مجنون با سه نفر از دوستانش به شهادت رسید، در حالی که چهل روز از شهادت برادرش- جواد- می گذشت.
در وصیت نامه اش که سه ساعت قبل از شهادتش نوشت، امضا کرد: شهید محمد آهن دوست.

مجید جعفر آبادی/بزم کهکشان 

رحم فرما ای پروردگار، ای پروردگار، ای پروردگار به حال ضعف و ناتوانی و بیچارگیم و بدن بی طاقت و نازکی پوست بدنم.
به گسیختن بند بند اعضایم و فروریختن گوشت تنم، به حال تنهایی و وحشتم در قبر.
دعای سحر ماه رمضان

جهان آبستن حوادثی بزرگ

   وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّه وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِين


دنيا دگرگون می شود تمام معادلات بشری در جهان بهم می ريزد

جهان آماده حادثه ای عظيم می شود امّا :

به فرموده  امام خمينی ره  :

اگر پشتيبان ولايت فقيه باشيد هيچ آسيبي به مملكت شما نمی رسد.

مخوف ترین طرح امنيتي آمريكا در خاورمیانه چگونه لو رفت؟

گزارش مشرق از جزئيات عمليات نيلوفرآبي؛
دولت سوريه در عملياتي پيچيده، با کشف يکي از پيشرفته‌ترين نقشه‌هاي نظامي ـ جاسوسي آمريکا، يکي از شبکه‌هاي مخوف اطلاعاتي اين کشور در منطقه را منهدم کرد به‌گونه‌اي که اکنون روسيه و چين دست به دامن سوري‌ها براي دريافت اطلاعات اين شبکه شده‌اند.


سوري ها در ادامه به تحليل اطلاعات موجود دست زدند كه باعث لو رفتن 30 جاسوس آمريكا در ايران شد، بعد از آن كلينتون لحن خود را در قبال سوريه تغيير داده و گفت كه بشار اسد اصلاحاتي را انجام داده كه رئيس جمهور ديگري انجام نداده است. در همين راستا مذاكرات با سوريه نيز آغاز شد

 

ادامه نوشته

تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست می شود  

همیشه دوست داشتم به او اقتدا کنم، اما مصطفی دوست داشت تنها نماز بخواند.
می گفت: نمازتان خراب می شود.
نمی فهمیدم شوخی می کند یا جدی می گوید.
ولی باز بعضی نمازهای واجب را به او اقتدا می کردم.
می دیدم مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد و گریه می کند. چقدر طول می کشید این سجده ها، وسط شب که برای نماز بیدار می شد، من طاقت نمی آوردم و می گفتم: بس است دیگر! استراحت کن، خسته نشدی؟
و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست می شود.
باید سود در بیاورد تا زندگی اش بگذرد.
ما اگر قرار باشد نماز نخوانیم، ورشکست می شویم.

پلاک شهادت

یا معین الضعفا  

از صبح تا ظهر، هفت شهید کشف شد.
رمز حرکت آن روز امام رضا(ع) بود؛ یا امام هشتم. حتما شهیدی دیگر نیز کشف می شود، اما خبری نشد.
خبر رسید امام جماعت مسجد امام جعفرالصادق(ع) در شهر العماره عراق، نزدیک به صد و پنجاه پیکر را آورده است به ما تحویل دهد.
موجی از شادی در بین بچه ها حاکم شد.
سر قرار رفتیم. اجساد داخل یک کانتینر بود.
یکی یکی آنها را از ماشین پیاده کردیم، اما همه اجساد عراقی بود که خودمان کشف کرده و تحویلشان داده بودیم و آنها هم اجساد را مخفی کرده و به خانواده ها نداده بودند.
از بین آنها همه جسد عراقی ، پیکر یک شهید کشف شد.
با هفت شهید کشف شده صبح، شد هشت شهید.
جالب بود؛ اما از آن جالب تر، نوشته پشت لباس آن شهید بود:" یا معین الضعفا"
   
 پلاک شهادت

امر به معروف شهدا..  

می گفت:" می خواهم چیزی بگویم، فقط به فرمانده مان نگویید."
بچه اصفهان و از سربازهای ارتش بود.
می گفت:" حس کنجکاوی ام باعث شد وارد میدان مین شوم. وسط میدان یک جمجمه دیدم.
از وقتی آن جمجمه را دیده ام، شب ها خواب ندارم. فکر می کنم از بچه های خودمان باشد و الان خانواده اش منتظرش هستند."
رفتیم تا کنار جمجمه رسیدیم.

پیکری هم آنجا افتاده بود که مقداری خاک روی آن نشسته بود.
خاکها را کنار زدیم و پیکر را روی برانکارد گذاشتیم.
قصد بازگشت داشتیم که با خود گفتم حالا که موقعیتی پیش آمده، خوب است جستجو کنیم، شاید پیکر دیگری هم پیدا شود. جلوتر زیر یک درخت، شهیدی افتاده بود با یک بی سیم و آن سوتر شهیدی دیگر و..آن روز هفت شهید از شهدای ارتش پیدا شد.
همان سرباز، مثل باران بهاری اشک می ریخت. تاب نیاوردم. به سمتش رفتم تا دلداری اش بدهم.
گفت: " آقا، وقتی دیدم هر هفت شهید مهر و تسبیح داشتند، از خودم خجالت کشیدم. من خیلی وقتها در خواندن نماز کوتاهی می کنم. از امروز دیگر همه نماز هایم را سر وقت می خوانم."

  پلاک شهادت

مکانی که تعدادی پلاک و یک مشت استخوان افتاده بود  

خبر را که شنیدیم، خودمان را رساندیم؛ اما آنها استخوانهای یک حیوان بود.
گفتند اینجا خطرناک است و بیشتر منافقان در کمین هستند.باید زود برگردیم.
آمبولانسی داشتیم که هر روز سرویس و مجهز می شد. سابقه نداشت خراب شود.
در راه برگشت، در یک سرپایینی، ماشین خاموش شد!
بچه ها فکر کردند شوخی می کنم؛ اما هر چه استارت زدم، ماشین روشن نشد.
چند متخصص از تعمیرگاه ارتش آمدند. اما فایده ای نداشت.
بالاخره تصمیم بر آن شد که یک تانکر آب بیاید و ماشین را بوکسل کند که تا شب نشده برگردیم.
تانکر آمد، اما وقتی به آمبولانس وصل شد، گاز که می داد، خاموش می شد!
گفتم:" ماشین روشن نمی شود. بعدا می آییم آن را می بریم. اگر اینجا خطرناک است، دیگر نمانیم."
ماشین را قفل کردیم و برگشتیم.
فردا پس از خواندن نماز صبح به سراغ ماشین رفتم.
تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی که تعدادی پلاک و یک مشت استخوان افتاده بود.
هفت شهید بودند.
بچه ها را خبر کردم و جنازه ها را داخل ماشین گذاشتیم.
با بچه های ارتش خداحافظی کردم و به طرف ماشین رفتم.
فکر کردند، من فراموش کرده ام ماشین خراب است. خندیدند.
اما ماشین، با استارت اول روشن شد!

پلاک شهادت