جلوی ماشین را گرفت.
کسی را که پشت فرمان نشسته بود خوب برانداز کرد.
از قیافه طرف پیدا بود او هم مثل خودش بسیجی است.
- شما؟
- منو نمی شناسی؟
-نه. اجازه هم ندارم هر کسی رو راه بدم داخل.
- باشه. منم همین جا می مونم.
بالاخره یکی پیدا میشه ما رو بشناسه.
از دور دیدم کنار پادگان، ماشینی پارک شده و یک نفر با لباس پلنگی تکیه داده به دیوار و سر پا نشسته.
رفتم جلو.
- حاجی! چرا اینجا نشستی؟
-هیچی. راهم ندادند تو.
خیلی عجیب بود.
- این چه حرفیه؟ خب می گفتید..
شرمنده شده بود. کمی هم هول کرده بود.آمد جلو و شروع کرد به بوسیدن صورت حاجی و عذرخواهی و شروع کرد به بوسیدن صورت حاجی و عذرخواهی کردن که او را نشناخته.
حاجی هم بوسیدش و گفت :" نه. کار خوبی کردی. تو وظیفه ات رو انجام دادی."