خبر را که شنیدیم، خودمان را رساندیم؛ اما آنها استخوانهای یک حیوان بود.
گفتند اینجا خطرناک است و بیشتر منافقان در کمین هستند.باید زود برگردیم.
آمبولانسی داشتیم که هر روز سرویس و مجهز می شد. سابقه نداشت خراب شود.
در راه برگشت، در یک سرپایینی، ماشین خاموش شد!
بچه ها فکر کردند شوخی می کنم؛ اما هر چه استارت زدم، ماشین روشن نشد.
چند متخصص از تعمیرگاه ارتش آمدند. اما فایده ای نداشت.
بالاخره تصمیم بر آن شد که یک تانکر آب بیاید و ماشین را بوکسل کند که تا شب نشده برگردیم.
تانکر آمد، اما وقتی به آمبولانس وصل شد، گاز که می داد، خاموش می شد!
گفتم:" ماشین روشن نمی شود. بعدا می آییم آن را می بریم. اگر اینجا خطرناک است، دیگر نمانیم."
ماشین را قفل کردیم و برگشتیم.
فردا پس از خواندن نماز صبح به سراغ ماشین رفتم.
تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی که تعدادی پلاک و یک مشت استخوان افتاده بود.
هفت شهید بودند.
بچه ها را خبر کردم و جنازه ها را داخل ماشین گذاشتیم.
با بچه های ارتش خداحافظی کردم و به طرف ماشین رفتم.
فکر کردند، من فراموش کرده ام ماشین خراب است. خندیدند.
اما ماشین، با استارت اول روشن شد!

پلاک شهادت